۱۳۸۹ مرداد ۱۴, پنجشنبه

سیاه

یک روز سه نفرسیاه پوست هالاف میزدن اولی گفت زنم اینقدرسیاه است که دستش را کارد برید خونش سیاه عین خودش سیاه بود دومی خندید وگفت بابا زنت تو خو ایچ سیاه نیست زنم به قدری سیاه است که پایش شکست عین استخوانش سیاه بود سومی گفت که زنم به قدری سیاه بود که پری شب گوززد تا به امروز در تاریکی بودیم

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر